سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گهگاه در نیمه شب تنهایی خویش به آسمان ابری و دلگیر می نگرم

به ماه پنهان شده پشت ابرها، به کورسویش

پرنده ای در آسمان نیست

گویی زمین و آسمان خلوت شده از هر جنبنده ای 

مغز استخوانم تیر میکشد از جور زمانه

این تیرکشیدن های مغز استخوان می رود تا نفس را در سینه حبس کند و هی فشار بیاورد بر گلو .... و هی فشار بیاورد بر گلو

ناگاه به صورت قطرات آبی، انبوهی از احساس بر رو گونه هایم سرازیر می شود.

انبوهی از احساس که نمی شود بیان کرد.

چندین سال پیش وقتی دچار بیماری شدم و از درد رنج میکشیدم، مادرم وقتی من را دید، اشک از چشمانش جاری شد.

وقتی از سربازی برگشتم هم همینطور

وقتی ازدواج کردم هم همینطور

و...

اون موقع عظمت این اشک ها را لمس نمیکردم.

اما اکنون...

اما اکنون می دانم که انبوه احساس درون هر قطره اشک با هیچ کلمه و جمله و کتابی قابل بیان نیست

فقط باید لمس شود

حس شود

باید منشا هر قطره اشک، تیر کشیدن مغز استخوان باشد.

تا سنگینی سینه و فشار بر گلو برداشته شود حتی با یک قطره اش... حتی یک قطره

یاد پدر فرزند از دست داده ای افتادم

که فرزند خویش را به آغوش گرفته بود و آرام آرام همچون شمع روشن

قطره قطره آب می شد و می رفت به سمت تمام شدن و سوختن کامل

و بعد از آن من در او فقط یک جسم دیدم

یک جسم متحرک ولی افسوس و صد افسوس که فاقد روح و احساس بود.

گویی تمام روحش با آن قطرات اشک از بدنش خارج شد و رفت...

چندین سال بعد نیز که او را دیدم همان بود که بود

بدون تغییر

.

.

.

در جهان امروزی، هر چه می دویم برای بهتر زندگی کردن، برعکس می شود

همان یک ذره زندگی که وجود دارد را نیز از دست می دهیم.

شاید فقط برای این است که زندگی را بد فهمیده ایم

خیلیییییی بد.

گاها یک احساس محبت کوچک برای بیمار سرطانی میشود درمانی بر درد لاعلاج وی

و گاها یک بی محبتی می شود طوفانی سهمگین بر دلی شکسته

من از احساس و از محبت نیرومندتر چیزی را سراغ ندارم

کاش بتوانیم به درستی از آن استفاده کنیم در جهت زندگی کردن خود و دیگران






.: