امروز روزی است پس از یک سال! اینجا هم حرفی است.
اما ذوق لنگ من هم نمیتواند حرفی نزند.شعر میبارد انگار.
این:
اینگونه گونههای دلم خیس میشدند
باران همیشه روی دلم دست میکشد
یادت که میکنم دو نگین ابر میشود
با یادتان به پلک ترم دست میکشد
یادش به خیر، سایهی آن دستهایتان
در آفتابِ هیبتشان آب میشدم
در انجماد صفر خودم یخ نمیزدم
چون در کنار پنجهی آن آب میشدم
از دور روی صورتتان دست میکشم
وقتی که بوسه لایق آن گونهها نبود
هر شاخهْ ماه پلک مرا گرم میکند
آن وقت دست، قطرهی خورشید را ربود
وقتی که غنچههای تو آواز میفروخت
دیدم هنوز رونق بازار ماندهای
درگیر یک کلاف شدم، محو دیدنت
پایان این معامله، ماندم چه خواندهای!
ما موج میشدیم و شما ساحلی عمیق
از دور با عبای شما دست دادهایم
یادم نرفته وعدهی آن لحظههای خوب
«آقا سلام! پای شما ایستادهایم»
ای غریو تو ارغنون دلم
سطوت خطبهات ستون دلم
خطبههای نماز جمعه تو
نقشه حمله با قشون دلم
چشم از نقش تو نگارین است
مینگارد مگر بخون دلم
عقل من پاره میکند زنجیر
که به سر میزند جنون دلم
من هم از آن فن و فنون دانم
که جنون زاید از فنون دلم
کلماتت چو تیشه فرهاد
میشکافند بیستون دلم
وز مواعظ که میکنی آنگاه
صبر میزاید از سکون دلم
انقلاب من از تو اسلامی است
که حریفی به چند و چون دلم
بازوان امام آنکه دگر
بی قرین است در قرون دلم
چشم امیدی و چراغ نوید
هم شکوهی و هم شکون دلم
در رکوع و سجود خامنهای
من هم از دور سرنگون دلم
خاصه وقت قنوت او کز غیب
دستها میشود ستون دلم
او به یک دست و من هزاران دست
با وی افشانم از بطون دلم
عرشیان میکنند صف به نماز
از درون دل و برون دلم
پیرم از چرخ واژگون و علیل
بشنو از بخت واژگون دلم
چون کمانی خمیده ایم لیکن
تیرآهی است در کمون دلم
طوطی عشقم و زبان از بر
جمله ماکان و ما یکون دلم
در ترازوی سنجشم مگذار
ای کم عشق تو فزون دلم
شهریارم لسان حافظ غیب
شعر هم شانی از شئون دلم