امروز روزی است پس از یک سال! اینجا هم حرفی است.
اما ذوق لنگ من هم نمیتواند حرفی نزند.شعر میبارد انگار.
این:
اینگونه گونههای دلم خیس میشدند
باران همیشه روی دلم دست میکشد
یادت که میکنم دو نگین ابر میشود
با یادتان به پلک ترم دست میکشد
یادش به خیر، سایهی آن دستهایتان
در آفتابِ هیبتشان آب میشدم
در انجماد صفر خودم یخ نمیزدم
چون در کنار پنجهی آن آب میشدم
از دور روی صورتتان دست میکشم
وقتی که بوسه لایق آن گونهها نبود
هر شاخهْ ماه پلک مرا گرم میکند
آن وقت دست، قطرهی خورشید را ربود
وقتی که غنچههای تو آواز میفروخت
دیدم هنوز رونق بازار ماندهای
درگیر یک کلاف شدم، محو دیدنت
پایان این معامله، ماندم چه خواندهای!
ما موج میشدیم و شما ساحلی عمیق
از دور با عبای شما دست دادهایم
یادم نرفته وعدهی آن لحظههای خوب
«آقا سلام! پای شما ایستادهایم»